بیخیال زمان و آن عقربه لعنتی شده ام
چه تفاوت می کند
روز باشد یا شب
زود باشد یا دیر
وقتی تو نباشی
شب و روز یکیست
تو که نباشی
آلوده خاطرات خاک گرفته خویشم
تو نباشی ...
خورشید در مطلع حبس می شود
ماه در نیمه تاریک خود فرو می رود
ستاره در سیاهچال می افتد
و قناری آوازش فراموش می کند
و اینجاست
که مرگ را می بینم
مرگ دستهای رو به خدا
مرگ یک نفس
مرگ بانوی شعرها
مرگ یک پناه
فریال معین